رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

رادمان جون

هورا سرزمین عجایب

  الان ساعت 1:20 نیمه شب یکشنبه است مصادف با ولادت پیامبر اکرم(ص) دیروز سه تایی رفتیم دنبال خاله فرزانه وباهم رفتیم سرزمین عجایب ولی شما خیلی  دوست نداشتی وگاهی اوقات از سروصدای بچه ها هنگام بازی میترسیدی وحتی بازیهای کامپیوتری که برای شما شبیه TV بود اصلا تحویل نمیگرفتی البته اولین فرصتی که پیدا کنم بازیهای مناسب سن شمارو سرچ میکنم فعلا بزن بریم تماشای عکسات گل پسرم ،قند عسلم ،...     ...
29 دی 1392

علایق رادمان خان

رادمان جان پسر گلم:از روزهای اول تولدت ماشین سواری رو خیلی دوست داشتی وقتی میخواستیم با هم بریم بیرون تمام مدتی که من شما ووسایلت رو توی ماشین جابجا میکردم گریه میکردی ولی همین که استارت میزدم با اینکه خیلی کوچولو بودی متوجه میشدی وتا رسیدن به مقصد آروم بودی امروز هم همین کار رو کردی من هم برای اینکه شما آروم بشی شما رو روی صندلی نشوندم وکمربند بستم یه مقدار استرس داشتم ولی مثل اینکه این حالت رو خیلی دوست داشتی واصلا گریه نکردی  واقعابدون هیچ اغراقی مثل یه تیکه آقا نشسته بودی یکی دیگه از چیزهایی که دوست داری چادر مادرته که هروقت میبینیش نیشت باز میشه اما وقتی پدر ومادر با دوربینشون سر میرسند شما بطور کلی بازیتو فرامو...
24 دی 1392

نشستن

چند روزیه غلت زدن شما کامل شده یعنی اگه مانعی هم که باشه میتونی غلت بزنی ازدیروز یاد گرفتی وسایل سبک روی میزها رو برمیداری یا باخودت و روروئک میکشی ومیبری  به تنهایی تا یه حدی مینشینی ولی خیلی زود به سمت جلو خم میشی و صندلی غذا خوریت رو خیلی دوست داری اما من نمیذارم طولانی روش بنشینی چون  میترسم کمردرد بگیری اینم یه تعدادی از عکسهای شما در هفتمین روز تولد مهرسا جون ...
24 دی 1392

واکسن 6 ماهگی

دیروز صبح دوتایی رفتیم واکسن 6 ماهگیت زدیم از انجا هم رفتیم خونه مادربزرگت  بی تابی میکردی ولی بر خلاف همیشه خدارو شکر تب نکردی  هنوز هم بی تابی  امیدوارم که زودتر خوب  خوب بشی عزیز دلم رادمان جون مادر  وپدرت عاشقتند این دوتا عکسم بعد از واکسن زدن خونه مامان ملیح ازت گرفتم   ...
19 دی 1392

تولد یه همبازی پر و پا قرص

روز سه شنبه 10/10/92  بالاخره مهرسا جون چشمهای خوشگلش به این دنیا باز کرد مهرسا جون متعلق به یه خانواده پر انرژیه (ماشالله) به خاطر همین موضوع من خیلی خوشحالم چون یه باره دیگه خاله شدم وهم اینکه پسر نازم همبازی پیدا کرد  پسر خوشگلم :همین که به ماخبردادند مهرسا به دنیا اومده باپدرت و خاله مونا رفتیم بیمارستان پیامبران دیدن خاله ودختر خاله نازت تازه شما کلی هم تیپ زده بودی  عکسا شو حتما برات میذارم بعد از اونجا  رفتیم خونه خاله زهرا ولی وقتی برگشتیم خونه متوجه شدم شما تب داری تاصبح من وپدرت نخوابیدیم و پدرت هم نتونست بره سرکار چون من تنها بودم وهمه رفته بودند پیش مهرسا جون طبق معمول مامان منصو ره اشک میریخت وپدرت هم شما رو ...
18 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد